امین، امانت‌دار وقت شما...1403-09-02
اشتراک گذاری:

باغ خاکستری

وَغَدَوْا عَلَى حَرْدٍ قَادِرِینَ / فَلَمَّا رَأَوْهَا قَالُوا إِنَّا لَضَالُّونَ؛ و صبحگاهان در حالى كه خود را بر منع [بینوایان] توانا مى دیدند رفتند، و چون [باغ] را دیدند گفتند قطعا ما راه گم كرده ایم .( سورهً قلم، آیه 28)

برخیز پدر! دلم هوای تو را کرده است مرد! چقدر زود چهره در خاک نشاندی! برخیز و ببین مرا! پدر جان ببین این دل سوخته ام را! برادرانم اگر باغشان سوخت، من دلم آتش گرفت.

مرد سر مزار پدر مویه می کرد. دلش گرفته بود. مثل ابر بهاری می گریست و با پدر درد دل می کرد: «افسوس پدرجان! از وقتی که تو رفتی زندگی مان دگرگون شد. برادرانم به جان هم افتادند. مال دنیا فریبشان داد. فصل اگر فصل میوه نبود سر ارث و میراث همدیگر را می کشتند. امّا میوه ها رسیده بود و آن ها برای برداشت محصول شتاب می کردند.»

مرد از بلندای قبرستان به باغ می نگریست و اشک می ریخت؛ گویی خاطرة جهنّمی آن لحظات را دوباره در ذهن مرور می کرد: «آن باغ باشکوه! و حالا تلّی از خاک و خاکستر! دلم آرام نمی گیرد پدر! برادرهای بیچاره من به دنیا و آخرتشان آتش زدند! و من می بینم آن زبانه های سرخ آتش را! تو هم نظاره کن و ببین روزگار سیاه برادرهای بیچاره مرا! انگار همین دیروز بود! آن ها هم قسم شدند. دست به دست هم دادند و به همدیگر قول دادند. قول شرف! و من یاد تو افتادم، یاد آن صفای دل انگیز تو! یاد آن مردانگی تو!

از جا برخاستم و جلویشان ایستادم: “این کار را نکنید! این کار درستی نیست! پدر ما چنین نبود!”

آن ها سرم داد کشیدند: “چه می گویی احمق! باز همه را بدهیم به دیگران؟!” چقدر آن روز توهین شنیدم!

آن ها چقدر مرا تحقیر کردند! چقدر از تو بد گفتند: “پدر ما پیر و خرفت شده بود. عقلش به کارش نمی رسید.” و آخرین بهانه شان این بود که هیچ وقت محصول باغ به این خوبی نبود. همه همّ آن ها این بود که امسال حق فقرا و مستمندان را ندهند.

من التماسشان کردم: “آخر آن بیچاره ها هم حقّی دارند!”

برادربزرگم جوابم را با تمسخر داد:«یعنی چه حقی دارند؟ بیچاره ها…بیچاره ها…»
بعد رو به بقیه برادرها کرد و گفت: «فردا صبح، آفتاب نزده، تا هوا تاریک است می رویم همة میوه ها را می چینیم!»
من گفتم: «فقیر و بیچاره هایی که در زمان پدر می آمدند، این روزها چشم به راهند، من آن ها را خبری می کنم.»

برادرها با سرزنش و نفرت جوابم را دادند: «آن وقت گورت را کنده ای!» بعد مشت و لگدی بود که نثارم کردند. چه بی رحمانه می زدند پدر! آن قدر زدند که نایی برایم نماند.

مجبور شدم بگویم: «رهایم کنید! هر کاری می خواهید بکنید. من به کسی چیزی نمی گویم!»
وقتی این را گفتم دست از سرم برداشتند. خسته و کوفته کناری افتاده بودم و داشتم حرف هایشان را می شنیدم.

یکی می گفت: «پدر سال ها مقدار زیادی از میوه ها را می داد به این مفت خورها. آن ها عادت کرده اند. نباید دیگر چیزی به آنها بدهیم.»
دیگری گفت: «پدرما نادان بود، یادتان هست موقع مردن چه سفارشی کرد؟ عزیزان من! این باغ، بزرگ و پر محصول است. پس از من مال شماست. من همیشه حق بیچارگان را می دادم. مبادا آن ها را بی نصیب بگذارید.»

پدرجان! او چنان ادای تو را درمی آورد که همه خندیدند. صدای برادر بزرگم در میان خنده مستانه آن ها گم شد: «امسال می خواهیم بی نصیبشان بگذاریم پدر!»
شرمنده ات هستم پدر! آن ها مرا همراه خود کردند. به اکراه صبح ندمیده بود که ازخواب بیدارم کردند. قرار گذاشته بودیم صبح علی الطلوع میوه ها را بچینیم و بار گاری ها بکنیم و به شهر ببریم. برادر بزرگمان بیشتر از همه درتب و تاب بود. می گفت: «کافی است میوه ها را به بازار برسانیم، یک ساعته همه را پول می کنیم و برمی گردیم.»

دست هایش را به هم می مالید و می گفت: «سود خوبی خواهیم برد!» هوا تاریک بود که از شهر خارج شدیم. کم کم باغ ها از دور پیدا می شدند. بوی علف، بوی گُل های وحشی، هوای سحر را بوی خوشی آکنده بود!

قدم تند کردیم. مزرعه ها را دور زدیم و به کوچه باغمان رسیدیم. سر کوچه برادر بزرگمان ایستاد. قلب من تپید. اضطراب شدیدی وجودم را فرا گرفت. لحظه ای هم با کنجکاوی به روی همدیگر نگاه کردیم. انگار همه در یک چیز به حسّ مشترکی رسیده بودیم و آن احساس ناخوشایندی بود که یک باره به دل و جان ما هجوم آورده بود. پرّه های بینی من پرید. بینی ام را مالیدم و هوا را بو کشیدم.

حسّ غریب و مرموزی داشت دلم را پایین می ریخت. دلشوره بدی داشتم. تقریباً داشت هوا روشن می شد که از پیچ های کوچه گذشتیم و در باغ رسیدیم. پدر نبودی ببینی! لحظه ای همه با هم هوا را بو کشیدیم. بوی سوختنی. بوی زغال، بگو بوی جهّنم! مشاممان را آزرد. برادر بزرگ کلید در باغ را از جیبش در آورد. هنوز شاد و شنگول بود.

ناگهان برادر وسطی به خودش جرات داد و گفت: «چه بوی بدی می آید! این بوی چیست؟»

برادر بزرگمان گفت: «نمی دانم!» و کلید را توی قفل چرخاند. زبانه ی چوبی قفل آزاد شد.

برادر بزرگمان زبانه را عقب راند و در را باز کرد. هوا حالا روشن تر شده بود و همه جا دیده می شد. همه پشت سر هم وارد باغ شدیم.

ناگهان برادر بزرگمان ایستاد و فریاد کشید: «آتش! آتش! این باغ سوخته است!»
این را گفت و دیوانه وار برگشت: «اینجا باغ ما نیست، راه را عوضی آمده ایم!»
نرسیده به در باغ دوباره بازگشت و با بیچاره گی نقطهً نامعلومی را نگاه کرد. زانوهایش سست شد. با حالت گریه گفت: «راه را اشتباهی نیامده ایم!» سپس دو دستی به سرش کوبید: «وای خاک بر سرمان شد!»
وای پدر چه ماجرایی بود! نمی دانی چه حالی داشتیم! من نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. با صدای بلند خطابشان کردم: «من به شما نگفتم چرا تسبیح خدا را نمی گویید!»
دیگر هیچ کس چیزی نمی گفت؛ نگاه همه روی باغ خاکستری خشک شده بود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *