امین، امانت‌دار وقت شما...1403-02-07
اشتراک گذاری:

پشم‌هایم را بچینید

بهار شده بود. گنجشک ها جیک جیک می کردند و بوی علفزار همه جا پیچیده بود. مزرعه دار در طویله را باز کرد تا گوسفندان برای خوردن علف بیرون بیایند. گوسفند کوچولویی که اسمش فرفری بود از طویله بیرون آمد و به سمت علفها دوید. همینطور که داشت علف می خورد بقیه ی گوسفندها رسیدند. زیر دست و پا داشت له می شد برای همین تا خواست خودش را بیرون بکشد بین دو تا گوسفند گیر کرد، پشم تنشان توی دهانش رفت، داشت خفه می شد. مادرش از دور چشمش به فرفری افتاد. سریع به سمتش دوید، گوسفندان را کنار زد تا او بیرون بیاید.فرفری چندتا سرفه کرد و گفت:”داشتم خفه می شدم، چقدر پشم داشتند”.مادرش خندید و گفت: “برای همین هست که در بهار و پاییز پشم گوسفندان را می چینند تا اینطوری پشمالو نباشند”. فرفری چشمهایش گرد شد و گفت: “چی! پشم هایشان را می چینند!” تا این را گفت، یک پروانه سفید روی دماغش نشست، حواسش پرت شد و به دنبال پروانه رفت. پروانه، فرفری را به این طرف و آن طرف برد. تا اینکه به در مزرعه نزدیک شد. چند مرد غریبه با دستگاه های عجیب و غریب که شبیه چنگال بزرگ بود وارد مزرعه شدند. فرفری نگاهش روی دستگاه ها ماند. سریع به سمت مادرش دوید و از او پرسید:” این چنگالها چیست؟”مادر خندید و گفت:” عزیزم آنها چنگال نیستند، دستگاه پشم چین هستند.” فرفری خودش را به مادرش چسباند و گفت:” من دوست ندارم موهایم را کوتاه کنم”. مادر از او پرسید: “چرا عزیزم؟فرفری گفت: ” دستگاه پشم چین خیلی ترسناک هست”.مادر گفت: ” اصلا ترس ندارد. اگر پشم هایت را کوتاه کنی خنک می شوی تازه سریعتر هم می توانی بدوی”. فرفری چیزی نگفت و کنار مادرش خوابش برد. چند دقیقه بعد با صدای عجیبی از خواب بیدار شد و دید که مزرعه دار گوسفندان را به صف کرده و پشم آنها را می چیند. تا دستگاه پشم چین را دید تمام تنش شروع به لرزیدن کرد و به مادرش گفت: “می شود من را قایم کنی”. مادر گفت: “آخر فایده ای ندارد بلاخره مزرعه دار تو را پیدا می کند. تو گوسفند شجاعی هستی، برو کنار دوستانت بایست تا نوبتت برسد”. فرفری سرش را پایین انداخت و به سمت دوستش رفت و به او گفت: “من دوست ندارم مزرعه دار پشمهایم را بچیند، چه کار کنم”. دوستش گفت: “خوب اگر دوست نداری برو پشت آن بوته ها قایم شو”. فرفری به سمت بوته ها دوید و پشت آنها قایم شد. گاه گاهی هم به صف گوسفندان نگاه می کرد اما دیگر از اینکه نمی توانست از جایش تکان بخورد، خسته شد و کنار بوته ها خوابش برد. وقتی از خواب بیدار شد کار پشم چینی تمام شده بود. خوشحال شد و خواست به سمت مادرش برود اما نتوانست از جایش تکان بخورد چون پشمهایش به خارهای بوته ها گیر کرده بود. کلافه شده بود. بلاخره خودش را از بوته ها جدا کرد. مقداری از موهای تنش هم کنده شد.تا مادرش فرفری را دید گفت:” ای وای چرا مزرعه دار پشمهایت را کوتاه نکرده؟” فرفری گفت: “من قایم شده بودم”. مادرش گفت: ” ای وای چه کار بدی کردی”. فرفری سرش را پایین انداخت و به طویله رفت. فردا صبح فرفری با مادرش به علفزار رفتند. وقتی داشت با گوسفندهای دیگر بازی می کرد خیلی گرمش شد و به دوستانش گفت: “وای چقدر هوا گرم شده، شما گرمتان نیست؟” دوستانش گفتند: “نه هوا خیلی هم خنک هست”.آنجا بود که فهمید این گرما بخاطر این هست که پشمهايش را کوتاه نکرده. از دوستانش جدا شد و با لب و لوچه آویزان یک گوشه نشست. فرفری از تنهایی و نشستن خسته شد. گریه اش گرفت و رفت پیش مادرش و گفت: “مامان جان خسته شدم موهایم را کوتاه کن”.مادر فرفری را نوازش کرد و به او گفت: “برو نزدیک مزرعه دار تا تو را ببیند و پشمهایت را بچیند.”فرفری به سمت مزرعه دار رفت و دور او چرخید.مزرعه دار متوجه شد که یکی از گوسفندان پشمهایش چیده نشده.به سمتش رفت و او را در آغوش گرفت و گفت: «کوچول موچولو چرا پشمهای تو چیده نشده؟ حالا اشکال ندارد خودم موهایت را کوتاه میکنم». مزرعه دار فرفری را به انبار برد و چون دستگاه پشم چین نداشت مجبور شد با قیچی پشمهایش را کوتاه کند. فرفری کمی دردش آمد، اما وقتی یاد گرما و گیر کردن به بوته ها افتاد چیزی نگفت و تکان نخورد. وقتی کار مزرعه دار تمام شد. فرفری قبراق و سرحال به سمت مادرش دوید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *