امین، امانت‌دار وقت شما...1403-02-06
اشتراک گذاری:

شهیدی که بخاطر رضایت پدر از بهشت برگشت

آخرین روزهای اسفند ۱۳۶۴ بود و من در بیمارستان مشغول فعالیت بودم
من تکنسین اتاق عمل و متخصص بیهوشی بودم‌. با توجه به عملیات رزمندگان اسلام تعداد زیادی مجروح به بیمارستان منتقل شده بود. لحظه ای استراحت نداشتیم اتاق عمل مرتب آماده می‌شد و تیم جراحی وارد می‌شدند.
داشتم از داخل راهروی بیمارستان به سمت اتاق عمل می‌رفتم که دیدم حتی کنار راهروها هم مجروح خوابیده!
همین طور که جلو می‌رفتم یک نفر مرا به اسم کوچک صدا زد ، برگشتم اما کسی را ندیدم
می‌خواستم بروم که دوباره صدایم کرد
نگاه کردم دیدم مجروحی کنار راهروی بیمارستان روی تخت حمل بیمار از روی شکم خوابیده و تمام کمر او غرق خون است
رفتم بالای سر مجروح و گفتم شما من را صدا زدی؟ چشمانش را به سختی باز کرد و گفت: بله ، منم کاظمینی چشمانم از تعجب گِرد شد ، گفتم محمدحسن اینجا چه کار می‌کنی؟ محمدحسن کاظمینی سال‌های سال با من همکلاسی و رفیق بود. از زمانی که در شهرضای اصفهان زندگی می کردیم و حالا بعد از سال‌ها در بیمارستانی در اصفهان او را می‌دیدم
او دو برادر داشت که قبل از خودش و در سال‌های اول جنگ در جبهه مفقود شده بودند البته خیلی از دوستان می‌گفتند که برادران حسن اسیر شده اند
بلافاصله پرونده پزشکی‌اش را نگاه کردم
با یکی از جراحان مطرح بیمارستان که از دوستانم بود صحبت کردم و گفتم این همکلاسی من طبق پرونده‌اش چندین ترکش به ناحیه کمرش اصابت کرده و فاصله بین دو شانه چپ و راست را متلاشی کرده ، طوری که پوست و گوشت کمرش از بین رفته. دو برادر او هم قبلاً مفقود الاثر شده‌اند. او زن و بچه هم دارد ، اگر می‌شود کاری برایش انجام دهید. تیم جراحی خیلی سریع آماده شد و محمدحسن راهی اتاق عمل شد دکتر همین که می‌خواست مشغول به کار شود مرا صدا زد و گفت: باورم نمیشه که این مجروح چطور زنده مانده ، به‌ قدری کمر او آسیب دیده که از پشت می‌توان حتی محفظه‌ای که ریه‌ها در آن قرار می‌گیرد را مشاهده کرد!!
دکتر به من گفت: این غیر ممکن است ، معمولاً در چنین شرایطی بیمار یکی دو ساعت بیشتر دوام نمی‌آورد. بعد گفت:
من کار خودم را انجام می دهم اما هیچ امیدی ندارم ، البته مراقبت‌های بعد از عمل بسیار مهم است. مراقب این دوستت باش. عمل تمام شد. یادم هست حدود ۴۰ عدد گاز استریل را با بتادین آغشته کردند و من روی محل زخم گذاشتم و پانسمان کردم. دایره‌ای به قطر حدود ۲۵ سانت روی کمر او متلاشی بود.
روز بعد دوباره به محمدحسن سر زدم ، حالش کمی بهتر بود ، خلاصه اینکه روز به روز حالش بهتر شد یادمه روز آخر اسفند حسابی براش وقت گذاشتم. گفتم فردا روز اول عید است و مردم و بستگان شما به بیمارستان و ملاقات مجروحین می‌آیند ، بگذار حسابی تر و تمیز بشی همینطور که مشغول بودم و او هم روی شکم خوابیده بود به من گفت می‌خواهم به خاطر تشکر از زحماتی که برای من کشیدی یک ماجرای عجیب رو برات تعریف کنم. من گفتم بگو میشنوم فکر کردم می‌خواهد از حال و هوای رزمندگان و جبهه تعریف بکند او ماجرایی را برایم گفت که بعد از سالها هنوز هم وقتی به آن فکر می‌کنم حال و هوایم عوض می‌شود

ادامه ماجرا …
محمد حسن بی مقدمه گفت:
اثر انفجار را روی کمر من دیدی؟ من با این انفجار شهید شدم و روح به طور کامل از بدنم خارج شد و من بیرون از بدنم ایستادم و به خودم نگاه می‌کردم یک دفعه دیدم که دو ملک در کنار من ایستادند. به من گفتند: از هیچ چیزی نگران و ناراحت نباش تو در راه خداوند شهید شده و اکنون راهی بهشت الهی خواهی شدهمراه با آن دو مَلَک به سمت آسمان‌ها پرواز کردیم در حالی که بدن من همینطور پشت خاکریز افتاده بود. آن دو ملک در راه همین طور به من امید می‌دادند و می‌گفتند نگران هیچ چیزی نباش. خداوند مقام بسیار والایی را در بهشت برزخی برای شما و بقیه شهدا آماده کرده.در راه برخی رفقایم را که شهید شده بودند می‌دیدم که آنها هم به آسمان می‌رفتندکمی بعد به جایی رسیدیم که دو ملک دیگر منتظر من بودند. دو ملک قبلی گفتند اینجا آسمان اول تمام می‌شود و شما با این ملائک راهی آسمان دوم می‌شوی. از احترامی که به ملائک آسمان دوم گذاشته شد فهمیدم ملائک آسمان دوم از لحاظ رتبه و مقام از ملائکه آسمان اول برترند. آن دو ملک هم حسابی مرا تحویل گرفتند و به من امید دادند که لحظاتی دیگر وارد بهشت برزخی خواهی شد و هر زمان که بخواهی می‌توانی به دیدار اهل بیت علیهم‌السلام بروی بعد من را تحویل ملائکه آسمان سوم دادند و همین طور ادامه داشت تا این که مرا تحویل ملائکه آسمان هفتم دادند کاملا مشخص بود که ملائکه آسمان هفتم از ملائک آسمان ششم برترند. بلافاصله نگاهم به بهشت افتاد. نمی دانید چقدر زیبا بود ، از هر نعمتی بهترین‌هایش در آنجا بود. یکباره دیدم که هر دو برادرم در بهشت منتظر من هستند. فهمیدم که هر دوی آنها شهید شده‌اند. چون قبلاً به ما گفته بودند که آنها اسیر هستند خواستم
وارد بهشت بشوم که ملائکه آسمان هفتم با کمی ناراحتی گفتند:
این شهید را برگردانید ، پدرش راضی به شهادت او نیست و در مقام بهشتی او تاثیر دارد. او را برگردانید تا با رضایت پدرش دوباره برگردد. تا این حرف را زدند ملائکه آسمان ششم گفتند چشم …

یکباره روح به جسمم برگشت ، تمام بدنم درد میکرد ، من را در میان شهدا قرار داده بودند اما یک نفر متوجه زنده‌ بودن من شد و مرا به بیمارستان منتقل کردند و از آنجا راهی اصفهان شدیم
حالا هم فقط یک کار دارم ، من بهشت و جایگاه بهشتی خودم را دیدم. حتی یک لحظه هم نمی‌توانم دنیا را تحمل کنم ، من فقط آمده‌ام که رضایت پدرم را جلب کنم و برگردم.
او می‌گفت و من مات و متحیر گوش میکردم
روز بعد پدرش حاج عبدالخالق به ملاقات او آمد ، پیرمردی بسیار نورانی و معنوی
می‌خواستم ببینم ماجرا چه می‌شود ، وقتی پدر و پسر خلوت کردند ، شنیدم که محمدحسن می‌گفت:
پدر شما راضی به شهادت من نیستی؟
پدر خیلی قاطع گفت: خیر.
محمد حسن گفت:
مگه من چه فرقی با برادرهایم دارم ، آنها الان در بهشت هستند و من اینجا.
پدر گفت:
اون‌ها شاید اسیر باشند و برگردند ، اما مهم این است که آنها مجرد بودند و تو زن و بچه داری و من در این سن نمی‌توانم فرزندان کوچک تو را سرپرستی کنم.
از اینجا به بعد رو متوجه نشدم که محمدحسن به پدرش چه گفت ، اما ساعتی بعد وقتی پدرش بیرون رفت و من وارد اتاق شدم دیدم محمدحسن خیلی خوشحال بود. گفتم بالاخره چی شد؟ گفت: پدرم راضی شد. انشاالله می‌روم آنجایی که باید بروم.
من برخی شب‌ها توی بیمارستان کنارش می‌نشستم و او برای من از بهشت می‌گفت. از همان جایی که برای چند لحظه مشاهده کرده بود
می‌گفت: با هیچ چیزی در این دنیا نمی‌توانم آنجا را مقایسه کنم.
زخم‌هایش روز به روز بهتر می‌شد ، دو سه ماه بعد از بیمارستان مرخص شد و من شنیدم که بلافاصله راهی جبهه شده.

چند روزی از اعزام او نگذشته بود که من برای سر زدن به خانواده راهی شهرضا شدم
در شهرضا از رفقایم شنیدم که امروز مراسم تشییع شهید داریم. پرسیدم کی شهید شده؟
گفتند: محمد حسن کاظمینی. جا خوردم و گفتم این که یک هفته نیست راهی جبهه شده!
به محل تشییع شهدا رفتم و درب تابوت را باز کردم. محمد حسن نورانی‌تر از همیشه گویی آرام خوابیده بود.
یکی از رفقا به من گفت: بلند شو که پدرش دارد می‌آید. دوستم می‌گفت: خدا به داد ما برسد ، ممکن است حاجی سر همه ما داد بزند. دو تا پسرش که مفقود شده‌اند و حالا این سومی هم که شهید شده. من گوشه‌ای ایستادم. پدر بالای سر تابوت پسر آمد و با پسرش کمی صحبت کرد ، بعد گفت: پسرم بهشت گوارای وجودت.
دو سال بعد جنگ تمام شد و اُسرای ایرانی آمدند ، اما اثری از برادران محمدحسن نبود. با شروع تفحص پیکر دو برادر محمد حسن هم پیدا شده و برگردانده شدند و در کنار برادرشان و در جوار مزار حاج ابراهیم همت در گلزار شهدای شهرضا آرام گرفتند….

شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات بر محمد و آل محمد(ص)

یک نظر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *