امین، امانت‌دار وقت شما...1403-09-02
اشتراک گذاری:

سه قدم دورتر شد از مادر

مرغی قشنگ، جوجه ای داشت 
جوجه را خیلی دوست می داشت

نزدیک این جوجه زرد
گربه ای زندگی می کرد

یک روز صبح خیلی زود
مرغ قشنگ تو لانه بود

مشغول کار لانه بود
فکر غذا و دانه بود

جوجه زردناقلا
بازی می کرد با جوجه ها

این سو وآن سو می دوید
به هر کجا سر می کشید

از لانه دور دور افتاده بود
تنهای تنها شده بود

جوجه را گربه تنها دید
به دنبال جوجه دوید

جوجه دوید، گربه دوید
تا گربه به جوجه رسید

گربه گرفت جوجه را برد
یه گوشه ای نشست و خورد

شنید صدای جوجه را
مرغ قشنگ خوب ما

از کار لانه دست کشید
دنبال جوجه اش دوید

وقتی رسید، دیر شده بود
گربه بده، سیر شده بود

چندی پس از این ماجرا
مرغ قشنگ خوب ما

قد قد قد قصه می گفت
از دل پر غصه می گفت

مرغ قشنگ، جوجه ای داشت
جوجه را خیلی دوست می داشت

جوجه به حرف گوش نداد
و زد به سرش

گربه آمد، جوجه را برد…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *