«قسمت اول»
روزی روزگاری بود
در یک جنگل دور افتاده که پر از درختهای میوه و سرو و کاج و گلها و گیاههای سبز و زیبا بود و آب و هوای بسیار با صفا داشت
گروه زیادی از حیوانات و مرغها و جانوران گوناگون زندگی میکردن.
مثل میمونها، خرگوشها، گرازها، آهوها، بزها ، کبوترها و خیلی از مرغهای صحرایی.
و چون همه جور سبزی و میوه فراوون بود، همه خوش و خرم ، و با آرامش در کنار هم زندگی میکردن.
تا اینکه یه روز یک شیر زورگو و ظالم وارد جنگل سرسبز قصه شد. شیر ظالم بلای جون همه حیوونا شده بود.
هر روز در گوشهای، پشت درختی یا بته گیاهی کمین میکرد و همینکه یکی از حیوونا رو تنها میدید، اونو میگرفت و میخورد.
چون هیچکس نه زورش به اون میرسید و نه می تونست کاری بکنه
کم کم زندگی شیرین حیوونای اون بیشه از ترس شیر، دچار ناراحتی شد و هیچکدوم نمیدونستن آیا صبح که از خونه بیرون میآیند، سالم برمیگردن یا نه.
در میان خرگوشهایی که در اون صحرا بودن، یک خرگوش باهوش بود که برای علاج ناراحتی و ترس حیوونا، نقشهای طرح کرده بود و …
ادامه دارد…
دیدگاهتان را بنویسید