فرم به دست دوره میافتادیم توی کوچه و هر بچهای را میدیدیم، یک فرم میدادیم دستش. میگفتیم: “آقا مصطفی پایگاه بسیج زده، بیاین بسیجی بشین.” آقا مصطفی هم سریع کارت بچهها را آماده میکرد و میداد دستشان. با این کار تشویق میشدند که آمدنشان ادامهدار باشد.
طولی نکشید که از بیستسی نفر که همهی بچههای هیئت ابوالفضل علیهالسلام بودیم، رسیدیم به شصت نفر. شلیک با تفنگ شکاری آقا مصطفی، پاداش کسی بود که در طرح صالحین شرکت کند. بچهها میآمدند و با ذوق میرفتند.
روز بعدش با چندتا از دوستانشان برمیگشتند؛ به عشق شلیک با تفنگ شکاری. کمکم جمعیت به جایی رسید که آقا مصطفی رفت و سولهای پیدا کرد برای هیئت. یک طرف سوله را هم مخصوص خواهران گذاشتیم. کمی بعد دیوارهای سوله ریخت و مجبور شدیم هر هفته گردشی در خانهی بچهها هیئت بگیریم. همهی فکروذکر آقا مصطفی جذب کسانی بود که اقبالی به پایگاه و بسیج نشان نمیدادند. یک بار بهش گفتم: آقا مصطفی چرا من باید آماد و پشتیبانی باشم، اما کسی رو که خیلی کم میاد، مسئول نیروی انسانی گذاشتی؟ گفت: شما خودبهخود میای. من دنبال جذب اونایی هستم که نمیان، وگرنه تو بچه هیئتی هستی، اگه اینجا نیای، جای دیگه به هیئت میری. بذار اونایی رو که تو کوچه و خیابون میشینن هم جذب کنیم .
دیدگاهتان را بنویسید